دوشنبه، 10 اردیبهشت 1403
  
  • 1399/04/28
یادداشت

دکتر خلیل کاظم نیا

دستیار جراحی دانشگاه علوم پزشکی اهواز

وصله ی نچسب دستیاری

 

انگار اقتصاد به انتظار من نشسته بود. همین که مهر 96 آمد و من دستیار شدم چرخ اقتصاد دور برداشت آن هم چه دور برداشتنی!

خانه و کاشانه ام را گذاشته بودم برای کسب دانش. دستیار که شدم دلار2700 تومان بود مُنتها دلار دیگرسرسازگاری نداشت.

شهر غریب بود و من خانه به دوش و قیمت ها هم لج بازیشان گُل کرده بودند و تازه فهمیده بودند لاین سبقت کجاست و هر روز گوی سبقت از خودشان می ربودند.

سال اول که هیچ از زندگی نفهمیدم و تمام هَمّ و غمم شده بود گذر از تونل مرگ سال یکی و سایه سنگین هیولای گرانی را درک نکردم تا تابستان همان سال که دوبار دزد به ماشینم زد.

 اوایل مرداد بود وآخر شب.من بی جان از کشیک 40 ساعته بودم و خانه هم بی پارکینگ! طبق روال معمول ماشین جلوی آیفون پارک  شد و پا در خانه گذاشتم رفتم برای استراحتی کمتر از 6 ساعت.

 هوا هنوز گرگ و میش نشده بود و من همان جسد دیشب بودم ولی صبح کشیک طلوع کرده بود. سروقت ماشین که رفتم آن هم جسد شده بود به ناز دست دزد شبانه!

وای که آن صبح مال باختگی چه تلخ بود و چه ویرانگر.باطری ماشین سرجایش نبود و همین یک میلیون و نیم تومان  برایم آب خورد. اواخر همان  مرداد دوباره تراژدی من و ماشین و دزدِ شبکار تکرار شد فقط با یک تفاوت کوچک ؛ این بار هزینه دومیلیون و نیم تومان شد و این یعنی ترقی اقتصادی آ ن هم کمتر از یک ماه ؛ کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش...

شهریور همان سال واقعن از خواب بیدار شدم. هیچ چیز سرجای پارسالش نبود حتا من.

مهرماه که سر و کله اش پیدا شد من هم روی ماه سال یکی را بوسیدم و رسما" سال دو شدم ولی سبک بارتر از سالی که رفت آن هم به جبر دلار!!

قرارداد خانه تمام شد و باید فکری به حا ل مَسکن -این آرزوی دست نیافتنی آبا و اجدادیم- می کردم.

 قیمت ها چِغر بودند و دستان من ضعیف و اولویت اول من هم صیانت از 206 ده ساله ی دل ربوده ام بود برای همین پارکینگ حرف اول انتخاب های محدود من را می زد. سرمایه ام نسبت به سال پیش آب رفته بود و دغذغه ی پارکینگ هم برای خودش داستانی بود و برای همین هم خانه ام کوچکترشد،خیلی کوچک و در واقع مختصرخانه ای شد ضمیمه یک پارکینگ؛ غلام همت آنم که از هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است...

قیمت ها زنجیر پاره کرده بود و همه به صرافت افتاده بودند از دور بازار عقب نمانند و روی فرکانس تب دار سکه و دلار و مِلک موج سواری کنند ولی باز هم من خارج از گود بودم (بخوانید بی خبر از همه جا) و در راه کسب دانش.

روزگارم لنگ لنگان پیش می رفت و من هم پشت به دنیا و مافیها باز هم کسب دانش می کردم که کرونا آمد و تمام نحسی چشم تنگ ها را با خودش آورد و ماسکِ هویت کُش بر سر و صورت همه کشید ولی باز دلار از رو نرفت و این بار دیگر همه چیز نجومی شد ؛ حتا یک شانه تخم مرغ!

تابستانِ داغِ کرونا زده که آمد با خودش موج جدید کهکشانی ها را آورد و تعقیب و گریز قیمت ها نفس گیر شد و بیهوده تر از همیشه ؛ دست ما کوتاه و خرما برنخیل....

اگر تا همین چند وقت پیش فقط قیمت ارز وسکه روزانه بالا می رفت حالا دیگر قیمت همه چیز لحظه ای بالا می کشد و اگر تنبلی کنی و تا شب پیاز سر سفره نیاوری فردا دیگر دیرست و جناب پیازهم از سر سفره ات می پرد، اگر هم نَپرد بی شک پیاز فردایت لاغرتر می شود!

هر روز تابستان که می گذرد حکم دانه شنی دارد که بر سر من می کوبد و ساعت شنی خانه را به رُخم می کشد که قراردادت دارد به سطر آخر نزدیک می شود و گاهِ رفتن نزدیک!

قیمت اجاره خانه ها آنقدر بزرگ شده  که دیگر در دهان هم نمی چرخد و بُنگاه  مِلکی کابوس من شده در این روزهای کسب دانش آلوده به کرونا!

مبلغ پیشِ خانه باید خیلی زیاد شود و توی هر فرمولی که می گذارم فوری از یک جایش می زند بیرون برای همین هم با مشاوره ی دوستی به فکر گرفتن وام افتادم و به سفارش همین دوست هم به رییس بانکی معرفی شدم.

اول صبح یک روز کاری به امید  گشایشی درقرارداد روی صندلی کنار میز رییس بانک نشستم .

جلوی پیشخوان تمام باجه ها دیوار پلاستیکی کشیده بودند و همه ی کارمندان ماسک و دستکش زده سرجایشان مستقر بودند به جزآقای رییس که نه میز ریاستش پلاستیک داشت نه ماسک و دستکشی بر دهان و دست!

 

مراسم آن روز صبح بیشتر بازجویی بود و از یک سؤال تا سؤال بعد مکثی بود و سکوتی برای تمرکز بیشترآقای رییس برای یافتن سؤال دیگر کشف یک تاریکخانه دیگر از اوضاع نا به مراد پزشکان.

نکته ی مشکوک بازجویی این بود که آقای رییس هیچ از کرونا نپرسید چیزی که این روزها مرسوم هر ملاقات است.

خیال رییس که بابت دست بالای مالی اش راحت شد. تازه حرف وام را پیش کشید:

  • دکترجان واسه سی میلیونی وام دو کارمند حقوق بگیر وزارت بهداشت با کسر اقساط که معرفی کنی بقیه اش با من!

 وقتی که مإیوس شدم برایش جا بیاندازم من غریب این شهرم و هر دوستی هم که دور و برم هست دستیار است و حقوقم اندک است و کسر اقساط هم غیرممکن. قصه که به اینجا رسید کلا" بی خیال وام شدم وخواستم هرچه زودتر بزنم به چاک  که باز رییس رفت روی منبر و این بار از کرونا  گفت. حدسم درست بود کرونا  رییس گرفته بود و یک ماه در قرنطینه!

آقای رییس از برکات بیماری می گفت و ایام فراغتی که در کوران تب کرونا حسابی بورس بازی کرده و پول بر پول گذاشته و حالا هم یا کمال میل

حاضر است که تجربیاتش را صادقانه در اختیار من بگذارد به شرط آنکه من پول هایم را برایش رو کنم . جمله ی آخر را با چشمک و لبخندی موذیانه گفت!

بحث وام فایده نداشت گاه رفتن بود آقای رییس از آشنایی با من ابراز خوشوقتی کرد. شماره ی من را گرفت و گفت چه اشکال دارد آدم دوستان خوبِ زیادی داشته باشد و تا دَم در شخصا بدرقه ام کرد و دیدار را با این جمله که این روزها پول توی بورسه به پایان رساند.

با اعصاب درب و داغون رفتم آن دست خیابان، 206 ده ساله  منتظرم بود . توی ماشین که نشستم چشمان پیگیر رییس را دیدم که لای پرده ی بانک من را دید می زد و خیالش که راحت شد ماشین درست و حسابی ندارم پرده را کشید.

توی مسیر بیمارستان به کرونا فکر می کردم و تمام سختی های جان فرسای کرونا ولی انگار باز هم سر ما کلاه رفت کلنجار رفتن و خطر کردنش سهم ما شد و عافیت نشینی و سود سهام بورس برای دار و دسته ی آقای رییس!

یک هفته از آن صبح ناکامی می گذرد دلار هر روز رکورد خودش را می زند و و حالا هم بین 23 هزار و 24 هزار تومان دو دل مانده،اجاره ها هر روز گرا نتر و  ساعت شنی خانه  نزدیک خط پایان و من همچنان به دنبال کسب دانش.